من و روز مرگی هایم




این روز ها


همه چیز طعم گس یکنواختی به خود گرفته


همه ی ثانیه ها


 در رفت و آمد روزمرگی اند


و ما


درست مانند ربات ها


ساعتمان را


با دلواپسی/خستگی /و تنهایی هایمان


کوک میکنیم


یادمان نیست


از چه مسیری به خانه رسیدیم


و یا


به کارتن خواب های محله


سکه ای دادیم یا نه...


ضربان خنده بر لبانمان


جوانمرگ شده


و


خوشبختی



واژه ای چون وصال: محال



دیگر حتی


کودکی در کوچه


به سلام هایمان پاسخی نمیدهد


و


پستچی ها


مسیر خانه هایمان را


فراموش کرده اند
.
.
.

من هم چنان


بیهوده دارم


 مدام


سهم عده ای را


برای نفس کشیدن


مصرف میکنم



حق با؛فروغ؛ بود



انگار آن شعله ی بنفش 



که در ذهن پاک پنجره ها میسوخت



                                چیزی به جز


                                             تصور معصومی از چراغ نبود





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد