شبح آینه پوش...







ای نگاهت نخی از مخمل و از ابریشم


چند وقت است که تنها به تو می اندیشم


به تو آری به تو یعنی به همان منظر دور


به همان سبز صمیمی به همان باغ بلور


به همان سایه همان وهم همان تصویری


که سراغش ز غزل های خودم می گیری


به همان زل زدن از فاصله دور به هم


به همان شیوه ی فهماندن منظور بهم



به تبسم به تکلم به دلارایی تو


به خموشی به تماشا به شکیبایی تو



به نفس های تو در سایه سنگین سکوت


به سخن های تو با لهجه شیرین سکوت


شبحی چند شب است آفت جانم شده است


اول اسم کسی ورد زبانم شده است


در من انگار کسی در پی انکار من است


یک نفر مثل خودم تشنه دیدار من است


یک نفر ساده چنان ساده که از سادگی اش



می توان یک شبه پی برد به دلدادگی اش


آی بیرنگ تر از آینه یک لحظه بایست


راستی این شبح هر شبه تصویر تو نیست


اگر این حادثه هر شبه تصویر تو نیست


پس چرا رنگ تو با آینه اینقدر یکیست



حتم دارم که تویی آن شبح آینه پوش


عاشقی جرم قشنگیست به انکار مکوش

.
.
.
آری آن سایه که شب آفت جانم شده است


آن  الفبا  که  همه  ورد زبانم  شده است


اینک  از  پشت  دل  آینه   پیدا شده است


و   تماشاگر   این  خیل  تماشا شده است


آن   الفبای   دبستانی   دلخواه   تویی


عشق   من    آن شبح  شاد شبانگاه تویی


.

.

.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد